تمام زندگی ما حسناتمام زندگی ما حسنا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

حســــــــــــــــنا عشـــــــــ♥ــــــــق مامان و بابا (✿◠‿◠)

دخملمون 4 ماهه شد هوررررررررررا

کنار تو بودن برای ما دلیل یک زندگیست ارزش بودنت را از یک لحظه نبودنت میتوان فهمید .....امیدی باش برای زندگیمان.... اگر اسمان به عظمتش دریا به تلاطمش کوه به استواریش و افتاب به گرمایش مینازد....ماهم به تو که بهونه ای برای بودنمان شدی مینازیم   دوستت  داریم ٤ ماهه تورو داریم و بینهایت خوشحالیم و خدارو بخاطر این نعمت بزرگ شاکریم            ٤ ماهگیت مبارک گل نازم اینم کادوی منو بابایی مبارک باشه نفسم این عکسارو الان ازت گرفتم (عکس 4 ماهگیت)     ...
24 ارديبهشت 1392

عکسهای روز تولد حسناجون

1ساعت بعد از تولدتت اورده بودنت تا بابایی و عزیزجون ببیننت.    اینجا بابایی داشت باهات حرف میزد و شماهم در حال شناسایی کردنی اینجاهم که گرسنت بود و همش دستت رو میخوردی اینم پاهات...ببین چه کوچولو بودی ١١روز بعد یه اتفاق بد افتاد اونم این بود که بخاطر زردی بیمارستان بستری بودی و ما کلی ناراحت شدیم اول از همه کادوی بابایی که واسه من خرید   (حالا بریم سراغ کادوهایی که واست اوردن)    کادوی عزیزجون(مامانم)دست گلش درد نکنه واینم کادوی عزیزجون(مامان بابایی)دستشون درد نکنه   این کادو هم از طرف خاله مریم جون اینم از ط...
24 ارديبهشت 1392

یه مامان دیوونه!!!

سلام به همه ی دوستهای خوبم خوبین؟ خوشین؟ نی نی های خوشکلتون خوبن؟ نی نی من که راحت لا لا کرده منم اومدم یه آپ کوچولو کنم و برم من که دیگه کم کم دارم از دست نی نی خودم دیوونه میشم نمیدونم یا من خیلی عصبی شدم یا حسنا خیلی اذیتم میکنه همش دوس داره کنارش بشینم و باهاش بازی کنم تا که از کنارش پامیشم گریه میکنه و بازی میکنه و نق میزنه این نق زدناش همیشه رو اعصابمه ... شب تا صبح که نمیزاره من راحت بخوابم وقتی من از کنارش پامیشم راحت میخوابه فک کنم من که پیشش میخوابم جاش تنگ میشه الان حدوده 2ساعتی هست من بیدارم و حسنا تکون نخورده و تازه جای منم گرفته    دیگه ما ک بخاطر حسنا نمیتونیم بریم روتخت بخوابیم آخه یه شب ک حس...
24 ارديبهشت 1392

عاشق شیطونیاتم

سلام دختر فضول مامان بازم یه کاره جدید یادگرفتی و منم اومدم از فضولیهای جدیدت بنویسم الانم لپ تاپ و از دست شما رو میز ال سی دی گذاشتم ک باهاش ور نری ماشالا اینقدر فضولی ک تا من دست به چیزی میزنم شما هم حتما باید دست بزنی    چند روزه ک دستتو به من یا بابایی میگیری و میخوای بلند شی وایستی ولی کامل نمیتونی پاشی ک بابایی همش بهت میگه چسبک چون همش چسبیده ای بهمون . چند دقیقه پیش داشتم اشپز خونه رو تمیز میکردم ک یهو بابایی صدام زد و گفت اینجا رو نگاه کن منم برگشتم و دیدم میخوای از پله ی اشپزخونه بیای بالا منم زود رفتم دوربین و اوردم و ازت عکس گرفتم هرروز داری یه چیز جدید یادمیگیری اخه تو چقدر فضولی دختر هر ...
19 ارديبهشت 1392

من با تو چکار کنم!!!

سلام عسل مامانی ماشالا کلی واسه خودت فضول شدی دیگه وقتی بیداری نمیتونم بیام نت آخه به هرچیزی دست میزنی وقتی میبینی من یا بابایی پای لپ تاپیم سریع خودتو میرسونی و دستتو میزنی رو کیبرد دستتو میگیرم ک نزنی با اون یکی دستت مانیتورو میکشی پایین دیگه موندم با تو چکارکنم دیروز رفتم تو اشپزخونه ک ظرفارو بشورم دیدم رفتی .....بعدم تا منو میبینی میخندی و ب کارت ادامه میدی بعدش گذاشتمت ی گوشه و دوباره رفتم ب کارم برسم ک دیدم رفتی سراغ قرص...بابایی قرص خورده و سرجاش نذاشته قرصم ازت گرفتم دیگه چیزی نبود باهاش ور بری حالا چشت ب دوربینه نمیدونم چرا با اسباب بازیهات بازی نمیکنی و همش با گوشی و کنترل و .....بازی میکن...
14 ارديبهشت 1392

روز مادر مبارک

مادر! درستایش دنیای پرمهرت ، ترانه ای از اخلاص خواهم سرود وگلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت. شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم وانگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم. مادر، بوسه بر دستان خسته تو جانم را زنده می کند و دیدار تو عشق را در دلم به ارمغان می آورد. ایمانم از دعای توست وخدایم را از زبان تو شناخته ام ، عبادت را تو به من آموخته ای ، مادر! ای الهه مهر. تو گلی خوشبو از بهشت خدایی که گلخانه دلم از عطرتو سرشار است ، از تبار فاطمه ای وگویی وجود تو را با مهر فاطمه سرشته اند پس همیشه دعایم کن چراکه دعایت سرمایه فردای من است. ... مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای ، به ستایش محبتهای بی اندازه ات ، و به وسعت همه خوبیهای...
10 ارديبهشت 1392

زلزله ی چابهار

سلام حسنای مامان این دومین پستی هست که امروز گذاشتم اونم بخاطر اینه ک امروز ظهر شهرمون زلزله اومد البته زلزله ی اصلی سراوان بود ولی کل شهرهای استان و لرزونده بود حتی به پاکستان و دبی و چند تا شهر دیگه هم رسیده بود.... ظهر ساعت 15:14خواستیم بخوابیم بابایی ک زود خوابید منم تازه شمارو خوابوندم یه دفعه احساس کردم زمین داره میلرزه بابایی زود بیدارشد و تا بلند شدیم لرزشش تموم شد بابایی رفت از پنجره بیرون و نگاه کرد خیالش راحت بود ک خونمون به این راحتی خراب نمیشه منم تو این مدت داشتم لباس تنم میکردم دیدم دوباره زمین لرزید دیگه زود شمارو برداشتیم و رفتیم بیرون کل زمین لرزه واسه ما 10ثانیه بود ولی واسه سراوان 40ثانیه باقدرت7/7دهم ریشتر بود خ...
27 فروردين 1392