تمام زندگی ما حسناتمام زندگی ما حسنا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره

حســــــــــــــــنا عشـــــــــ♥ــــــــق مامان و بابا (✿◠‿◠)

11ماهگیت مبارک...

عسل مامان امروز 11ماهه شدی و فقط 1 ماه دیگه مونده تا تولدت من و بابا خیلی خوشحالیم که دخترمون داره ١ ساله میشه چه زود گذشت... عزیز دل مامان و بابا 11 ماهگیت مبارک خداروشکر چند روزه خیلی دختر خوبی شدی و دیگه به من کاری نداری خودت تو خونه بازی میکنی با خودت و منم یکم راحت شدم. از امروز یاد گرفتی که بوس کنی البته قبلا یاد داشتی ولی از راه دور بوس میکردی الان لبت و میچسبونی و بوس میکنی...ظهر بابایی خواب بود و تو هی میرفتی موهاشو میکشیدی و میزدیش من بهت گفتم حسنا بده بابا رو بوس کن لبت و گذاشتی و سرش رو بوس کردی بابا هم کلی ذوق کرد و بیدار شد و بوست  کرد.... عاشق پیام بازرگانی و عمو پورنگ هستی تا تلوزیون پیام ب...
31 مرداد 1392

سخت اما شیرین...

نفس که می‌کشی، آرام می‌شوم دلت که می‌گیرد گریان آه که می‌کشی، زار می‌زنم؛ لبخند می‌زنی، ذوق می‌کنم ... ازابتدا جزئی از همیم؛ درد می‌کشم به دنیا می‌آیی ... کودک هستی، هم‌بازی‌ات هستم؛ مدرسه می‌روی، هم‌کلاسی‌ات؛ بزرگ می‌شوی، دوست بی‌کلک... و بزرگتر که می‌شوی غریبه می‌شوم ،،گاهی ... یادت نرود، من همانم که هم بازی تو بوده‌ام همانقدر کودک همانقدر ساده که هرچه گفته‌ای، باور کرده‌ام من عوض نشده‌ام ... تو بزرگ شده‌ای ... و هرچه بزرگتر، دورتر و هنوز لبخند را بر چهره دارم! من همانم که هستم بارها چشم گذاشته‌ام...
21 مرداد 1392

این روزهای ما...

سلام حسنای شیطون مامان.... ببین چیکار کـــــــردی که دیگه از دستت نمیتونم بیام و وبلاگت رو آپـــــ کنم و به دوستام سربزنم الانم خوابی و منم دارم از فرصت استفاده میکنم خب بریم سراغ روزمرگیمون.... پنجم با یکی از اشناها برای اولین بار  رفتیم پارک بانوان خیلی خوش گذشت با اینکه خیلی خوابت میومد ولی اذیت نکردی و دختر خوبی بودی و اخرم تو کالسکه خوابیدی برای اولین بار جدیدا تو کالسکه راحت میشینی و اذیت نمیکنی ولی قبلا اصلا اروم نمیگرفتی و همش گریه میکردی دیگه وقتی میخواستم برم بازار یکسره باید بغلت میکردم و اخرم کمر درد میشدم .... وقتی رفتیم تو پارک اول گذاشتمت تو تاب خیلی دوس داشتی ولی چون خوابت میومد نمیخندیدی اصلا ...
9 مرداد 1392

10 ماه دلدادگــــــــــی

حسنای نازم دخترگلـــــــــم دردونه خونمون یکی یه دونه دلهامـــــــون عزیزدل مامان و بابا امروز تولدتــــــ دورقمی شد امروز ١٠ ماهه شدی   عزیزدلم ١٠ ماهگیتــــــــ مبارکــــــــ     چی بگم ازتوکه هرچقدرتعریفـــــــــ کنم بازم یادم میوفته که خیلـــــــی هاروفراموش کردم بنویسم ... اما این روزها اینــــــوبیشتریادم میمونه که چقــــــــــدرداریم سریع به ۱سالگیتـــــــ میرسیم ، به روزی که برای اولین باربایداومدنتــــــــ روجشـــــــن بگیریم ومن وقتی فکرمیکنم که نوزاد کوچولـــــــوی ماداره میشه ١ساله باورم نمیشه اماازطرفــــــــی یه حس غروروشعف گوشه دلم مثل نبض میزنه ،‌من همون مامانــــــ...
2 مرداد 1392

وروجک من....

سلام عســـــل مامان ساعتــــــ 12:30ظهره و هنوز خوابی و منم اومدم تا از فرصتـــــــ استفاده کنم و وبلاگتـــــ رو آپــــ کنم ... دیشبـــــــ  واسه افطار رفتیم خونه خاله خیلــــی خوش گذشتـــ خاله ملیحه بهم گفت چطور نمیای وبلاگـــــ حسنا منم گفتم مگه حسنا میزاره!!! ماشالا بس که فضولی تا چشماتو باز میکنــــــــی سریع میری جای همیشگی! میدونی جای همیشگیت کجاس؟یا رو میز ال سی دی یا رو کنسول ولی بیشتر وقتتو جای میز ال سی دی میگذرونی و هرچــــــی سیمه میکشی بیرون کم کم داری همه چی رو خرابـــــ میکنی روی میز پر شــــده از اثر انگشت تو تازه بعضی وقتاهم که با آب دهنتم میشوری میزو تصور کــــــن میز چه شکلی میشه ولی با...
26 تير 1392

اولین ماه رمضون با حسناعسلی

فرا رسیـــــــــــدن ماه عشـــــــــق و دوستـــــی / ماه نیایش هستـــــــــی و ماه دل انگیــــــــــز سرمستی / بر تمام اسلام آوران، دیـــــــــــن راستی مبارکـــــــــــــ باد . . .   حسناگـــــــــــــــلی مامان امسال اولــــــــــبن ماه رمضان رو در کنار شما داریــــــــــــم تجربه  میکنیم خوبه که بدونیم روزه گرفتن فقط خوردن و آشامیدن نیستـــــــــ! باید باخودمون بگیم مهمتر از نخوردن رو میتونم ٣٠ روز انجام بــــــــدم؟ ٣٠ روز دروغ نگم ٣٠ روز تهمتــــــــــ نزنم ٣٠روز غیبتـــــــــ نکنم ٣٠ روز سالم و پاکـــــــــ نگاه کنم ٣٠روز ادم کامل بودن رو تجربه کنم و... پس تنها نباید به گرسنگی اکتفا کرد...
20 تير 1392

حسنای شیطون بلا

سلام شیطـــــــــــــون بلای مامان بالاخره فرصتی پیش اومد و من تونستم بیام و وبت رو آپ کنم دیگه این کارم واسم خیلی سختـــــــ شده آخه شما بینهایتـــــــ شیطـــــــــون شدی و دستــــــــــ به هرچیــــــــــزی میزنـــــــــــی یک هفته مشهــــــد بودیم و کلــــــــــــی خوش گذروندیم بعضی وقتاهــــــــــــم با اخلاق بد شما اعصابمون خورد شد دیگه هرجور بود چه خوبــــــــــــ چه بـــــــــــد گذشتـــــــــــ... دیروز صبح از مشهـــــــــــد برگشتیم خداروشکـــــــــــر دیگه حالتــــــــــــ بد نشد و راحتــــــــــــ بودی ولی تو ماشین خیلی اذیتــــــــــم کردی اصلا نمیخواستی رو بشینی و میخواستی بزارمتــــــــــــ پایین تا فضولی کنی ...
8 تير 1392

9ماهگـــــــــی و سفر مشــــــهد

ســــــلام حسنای مامانـــی  اول از هرچیزی 9 ماهگیتـــــــــ مبارکــــــــ قند عســــــــــــــلم دوم اینـــــــکه بعد 10 روز دوری از بابایــــی روز یکشنبه سرزده بابایی اومــــــــــد پیشمون بـــــــدون اینکـــــــه به کســــی چیزی بگه حتی به من وقتی بابایی اومد اول با تعجبــــــــــ نگاهش کردی و بعدم که بابا خواستــــــــــ بغلتــــــــــ کنه گریــــــــه کردی و نرفتــــــی بغلش ولی بعد نیم ساعتـــــــــ رفتـــــی پیشش و کلـــــــی باهاش بازی کردی... روز پنجشنبه هم مراســــم نامـــــــــزدی خاله مطهره بود و شما از اول مراسم تا اخــــــــــر پیش بابایی بودی چون من که دیگه نمیتونــــــــــم نگهتــــــــــــ دارم از بس ک...
1 تير 1392

برای بابایی

  سلام بابایی مهربون...خوبـــــــی؟ من و حسنا کلی دلمون تنگ شده میدونم که توهم کلی دلت واسه مون تنگ شده چند تا از عکسهای جدید حسنا رو واست گذاشتم که یکم دلت باز بشه این عکس مال تو راهه وقتی واسه صبحانه وایستادیم اینم مال وقتیه ک مامان با شکلات سرگرمش میکرد که بغلش بره باباهم رو دستش نگهش میداشت که بغل اونم بره اولش ک ترسید ولی بعد اروم شد و من و که میدید گریه میکرد و بعد 1ساعت ک یخش باز شد شروع به فضولی کرد موهاشم ک مطی بست خونه حمیدم میخواست از پله ها بره بالا وقتی ک گذاشتمش تو تاب اولش هنگ بود بعد ک یه تکون خورد ترسید اخرم.... موقع رفتن خونه ی...
20 خرداد 1392