عاشــــــــــــــــــــــــقتم حسنای مامان
سلام به جیگــــــــر طلای مامان و یه سلام ویژه به همـــــــــه ی دوستهای خوبم
چند روز پیش حسنا سرماخورده بود الهـــــــــــی بمیرم بچم کلی اذیت شد و منم خیلی اذیت میکرد همش گریه میکرد و وقتی خیلی عصبانی میشد هرچی از دهنش درمیومد میگفت ...ا دد ب د بابا م دد...دیگه میموندم بخندم یا ناراحتـــــــــــــ باشم..
و دوباره تو این مدت مامانـــــــی شد فکر کنم خودم چشم زدمش اخه تازه راحت شده بودم که حسنا بابایی شده ....اینقدر بهونه گیری میکرد که جرات نداشتم یه لحظه از بغلم بزارمش پایین حتی بغل باباشم نمیرفت دیگه با این وضعیت نمیتونستم غذا درست کنم و خونه رو تمیز کنم...
ولی از دیشب یکم بهتر شده و بغل باباییش میره و منم یه نفس راحت میکشم
خداروشــــــــــــــــکر که حالش خوب شد
چند روز پیش میخواستیم بریم مهمونی حسنا رو اماده کردم و کیفم و گذاشتم تا باهاش سرگرم بشه و خودمم رفتم اماده بشم وقتی برگشتم این صحنه رو دیدم...
بند کیف دور پاهاش گیر کرده بود و نق میزد
بعد که دید نجاتش نمیدم ب کارش ادامه داد
اخرشم دیگه زورش اومدکه نمیتونه حرکت کنه گریه شد
نفســـــــــــــم...عمــــــــــــــــرم...زندگیــــــــــــــــــم
مامان و بابا عاشقتن