سخت اما شیرین...
نفس که میکشی، آرام میشوم
دلت که میگیرد
گریان
آه که میکشی، زار میزنم؛
لبخند میزنی، ذوق میکنم ...
ازابتدا
جزئی از همیم؛
درد میکشم
به دنیا میآیی ...
کودک هستی، همبازیات هستم؛
مدرسه میروی، همکلاسیات؛
بزرگ میشوی، دوست بیکلک...
و بزرگتر که میشوی
غریبه میشوم ،،گاهی ...
یادت نرود،
من همانم که هم بازی تو بودهام
همانقدر کودک
همانقدر ساده که هرچه گفتهای، باور کردهام
من عوض نشدهام ... تو بزرگ شدهای ...
و هرچه بزرگتر، دورتر
و هنوز لبخند را بر چهره دارم!
من همانم که هستم
بارها چشم گذاشتهام و تو قایم شدهای
خودم را به ندیدن زدهام، تو بردهای
و لبخند زدهام !
حتی وقتی نوبت تو میشود بگویی دوستت دارم ،
من میگویم ،، دوستت دارم . .
چه بگویی چه نگویی!
همین بس است
من مادرم ...
سلام به همه ویه سلام مخصوص به گل دختر خودم که این روزا اصلا از دستت آسایش ندارم...
اینقدر اذیتم میکنه که روزی 1بار حتما باید از دستش گریه کنم بعضی وقتا باخودم میگم حسنا فقط برای
عذاب دادن من افریده شده البته موقعی که عصبانی میشم این حرف و میگم ...
به جرات میتونم بگم من هیچ بچه رو ندیدم که مثه حسنا اینقدر اذیت کنه اصلا به کارای خونه نمیتونم
برسم تا از جام پاشم حسنا گریه میکنه تا وقتب هم بغلش نکنم اروم نمیشه.
دیشبم واسه خوابش خیلی اذیتم کرد هرکاری میکردم نمیخوابید وقتب من بیخیالش میشدم دوباره گریه
میکرد اخرش اشکم و در اورد و راحت خوابید اینقدر اعصابم خورد بود که تا صبح نخوابیدم...
ولی بازم باهمه ی این سختی ها با تمام وجودم دوستش دارم و میمیرم براش...
اینم عکس خوابیدن دیشب
با اینکه خیلی اعصابم خورد بود ولی بازم با بابایی کلی خندیدیم و من پاشدم لامپ و روشن کردم و
عکس گرفتم
روز عید فطر بعد از اینکه صبحانه خوردیم رفتیم دریا که حسناگلی یکم بازی کنه با اینکه خوابش میومد و تو
خونه داشت اذیت میکرد ولی بازم کلی بازی کرد و خندید
عکس زیادی نداریم اخه تا رفتیم شوهری یه چندتا عکس گرفته و دوربین و گذاشت تو ماشین و اومد تا
باحسنا گلی بازی کنه روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت
چند شب پیش یکی از اشناها اومدده بود خونه اونم یه پسر داره 3 روز از حسنا کوچیکتره اون اومد و منم
از فرصت استفاده کردم و رفتم تو یخچال و تمیز کنم حسنا اینقدر اذیتش کرد که گفت بیا توروخدا من
دیگه نمیتونم حسنا رو نگه دارم هی میرفت با پسرش بازی میکرد و اذیتش میکرد اونم کم مونده بود از
دست حسنا اشکش در بیاد اینم چند تا عکس از اون شب
چادر و مینداخت رو سرشو اینور و اونور میرفت و کلی ذوق میکرد
اینم دالی بازی حسنا گلی
بعدم میگی تتی
پستونکت و هرجا ببینی تو دهنت میکنی موقعی که باید میخوردی نخوردی
بقیه شیطونیاتم به روایت تصویر...
٠
حسنای مامان با وجود اینکه خیلی اذیتم میکنی و همش اشکم و درمیاری با شیطنتهات ولی بازم یه
لحظه طاقت دوریت و ندارم
تمام زندگی ما حسنا تا این لحظه ، 10 ماه و 19 روز و 20 ساعت و 55 دقیقه و 27 ثانیه سن دارد