تمام زندگی ما حسناتمام زندگی ما حسنا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

حســــــــــــــــنا عشـــــــــ♥ــــــــق مامان و بابا (✿◠‿◠)

سخت اما شیرین...

1392/5/21 15:44
نویسنده : مامانی
1,165 بازدید
اشتراک گذاری

نفس که می‌کشی، آرام می‌شوم
دلت که می‌گیرد
گریان

آه که می‌کشی، زار می‌زنم؛
لبخند می‌زنی، ذوق می‌کنم ...

ازابتدا
جزئی از همیم؛
درد می‌کشم
به دنیا می‌آیی ...

کودک هستی، هم‌بازی‌ات هستم؛
مدرسه می‌روی، هم‌کلاسی‌ات؛
بزرگ می‌شوی، دوست بی‌کلک...

و بزرگتر که می‌شوی
غریبه می‌شوم ،،گاهی ...

یادت نرود،
من همانم که هم بازی تو بوده‌ام
همانقدر کودک
همانقدر ساده که هرچه گفته‌ای، باور کرده‌ام
من عوض نشده‌ام ... تو بزرگ شده‌ای ...
و هرچه بزرگتر، دورتر
و هنوز لبخند را بر چهره دارم!

من همانم که هستم
بارها چشم گذاشته‌ام و تو قایم شده‌ای
خودم را به ندیدن زده‌ام، تو برده‌ای
و لبخند زده‌ام !


حتی وقتی نوبت تو می‌شود
بگویی دوستت دارم ،

من میگویم ،، دوستت دارم . .

چه بگویی چه نگویی!

همین بس است
من مادرم ...

 


 

سلام به همه ویه سلام مخصوص به گل دختر خودم که این روزا اصلا از دستت آسایش ندارم...

اینقدر اذیتم میکنه که روزی 1بار حتما باید از دستش گریه کنم بعضی وقتا باخودم میگم حسنا فقط برای

 عذاب دادن من افریده شده البته موقعی که عصبانی میشم این حرف و میگم ...

به جرات میتونم بگم من هیچ بچه رو ندیدم که مثه حسنا اینقدر اذیت کنه اصلا به کارای خونه نمیتونم

برسم تا از جام پاشم حسنا گریه میکنه تا وقتب هم بغلش نکنم اروم نمیشه.

دیشبم واسه خوابش خیلی اذیتم کرد هرکاری میکردم نمیخوابید وقتب من بیخیالش میشدم دوباره گریه

میکرد اخرش اشکم و در اورد و راحت خوابید اینقدر اعصابم خورد بود که تا صبح نخوابیدم...

ولی بازم باهمه ی این سختی ها با تمام وجودم دوستش دارم و میمیرم براش...

اینم عکس خوابیدن دیشب

با اینکه خیلی اعصابم خورد بود ولی بازم با بابایی کلی خندیدیم و من پاشدم لامپ و روشن کردم و

عکس گرفتم

1

روز عید فطر بعد از اینکه صبحانه خوردیم رفتیم دریا که حسناگلی یکم بازی کنه با اینکه خوابش میومد و تو

 خونه داشت اذیت میکرد ولی بازم کلی بازی کرد و خندید

عکس زیادی نداریم اخه تا رفتیم شوهری یه چندتا عکس گرفته و دوربین و گذاشت تو ماشین و اومد تا

 باحسنا گلی بازی کنه روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت 1

 

2

 

3

 

6

چند شب پیش یکی از اشناها اومدده بود خونه اونم یه پسر داره 3 روز از حسنا کوچیکتره اون اومد و منم

 از فرصت استفاده کردم و رفتم تو یخچال و تمیز کنم حسنا اینقدر اذیتش کرد که گفت بیا توروخدا من

دیگه نمیتونم حسنا رو نگه دارم هی میرفت با پسرش بازی میکرد و اذیتش میکرد اونم کم مونده بود از

دست حسنا اشکش در بیاد اینم چند تا عکس از اون شب

چادر و مینداخت رو سرشو اینور و اونور میرفت و کلی ذوق میکرد

6

7

9

0

اینم دالی بازی حسنا گلی

0

بعدم میگی تتی

 0

پستونکت و هرجا ببینی تو دهنت میکنی موقعی که باید میخوردی نخوردی

0

بقیه شیطونیاتم به روایت تصویر...

0

0٠

0

0

0

0

0

حسنای مامان با وجود اینکه خیلی اذیتم میکنی و همش اشکم و درمیاری با شیطنتهات ولی بازم یه

لحظه طاقت دوریت و ندارم

تمام زندگی ما حسنا تا این لحظه ، 10 ماه و 19 روز و 20 ساعت و 55 دقیقه و 27 ثانیه سن دارد

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (48)

مامان جونی
21 مرداد 92 23:28
سلام.ای جاااااااااااااااانم!
مامان نگار
22 مرداد 92 8:34
عزیزم در مورد اینکه میگی حسنا شیطون ترین بچه دنیاست باید بگم هر پدرمادری همین فکرو می کنه چون ما بچه های مردم رو فقط در حین بازی و آروم بودن می بینیم ولی خدا می دونه دل مامان باباش

حسنا خانوم واقعا شیرین و خوردنی شده وقتی از شیطونی هاش عکس می ذارید من که دلم غنچ می ره یعنی این شیطونی ها ممکنه گاهی اشک شما رو در بیاره ولی ما که از دور می بینیم دلمون شاد میشه






عزیزم منظورم شیطون ترین بچه ی دنیا نبود من حسنا رو بچه های دورو بر خودم مقایسه میکنم

از همه شیطون تره و همه دلشون به حالم میسوزه که شیطونیای حسنا رو میبینن.
منم قبل اینکه میخواستم بچه دار بشم خیلی از شیطونیای بچه ها خوشم میومد حتی بعضی وقتا فک میکردم که یه مادر همیشه حوصله ی بچشو داره و اعصابش از دست بچش خورد نمیشه ولی الان من تو حسرت یه خواب راحت و ارامش خونه موندم...
ولی با این حال ناشکری نمیکنم چون درکنار روزای سخت روزای شیرینیم هست...

عشق حسنا خالش مطهره
22 مرداد 92 14:52
خوابیدنش منو کشته جدی گریه میکنیعکسای تو دریاش خیلی نازه مخصوصا جی جی هاشبچه رو دیوانه کردی از بس سرش داد زدی مجبور با چادر بازی کنه و بر خودش بخنده .خاله قربونت بره که مامان بد اذیتت میکنه بیام پیشت دوتایی حساب مامانی و میرسیم و جیغ میکشیم


حالا تو بیا نوبت توهم میشه که از دستش گریه کنی.
من بچه رو دیوانه نکردم بچه من و دیوانه کرده
حسنا مثه خالش دیوانه شده که این کارارو میکنه
معصوم/مامان جان جان فاطمه
22 مرداد 92 17:23
سلام مامان حسنا (اي كاش ميدونستم اسم اين مامان خوب چيه؟)

اومدم درد و دل كنم... اينكه ميگي روزي 1 بار گريه ميكنيمنم گاهي خسته ميشم و از اينكه اين قدر مسئوليت مادر بودن سخته گريه ام ميگيره

هر كدوم از ناز گل هاي من و شما يه كاري بلدن براي اينكه حرص ما رو در بيارن البته اين كار ها رو ناخواسته انجام ميدن

اگه بگم گاهي دلم ميخواد به خاطر بعضي از كارهاي فاطمه بزنمش فكر نكنم بايد مورد سرزنش قرار بگيرم من توكل ميكنم به خدا و از خودش ارامش ميخوام

شكر ميكنم خدا رو به خاطر اينكه يه دختر سالم دارم كه با توجه به رفتارهاش ميتونم درك كنم از همسن هاي خودش باهوش تره

مثل حسناي تو ...

من براي راحتي خودم و جان جان هر چيز خطرناكي رو كه ميتونسم جمع كردم.اسباب بازي هاي فاطمه رو اوردم تو سالن در اتاق ها رو ميبندم ... ديگه رو شعله هاي جلوي گاز سعي ميكنم غذا درست نكنم... سيم هاي تلويزيون و دي وي دي و سه راه برق رو يه جوري قايم كردم... هر كاري فكر كني كردم تا ... تا وقتي فاطمه تو خونه ميگرده هي دنبالش نرم بگم دست بزن يا دست نزن... اين جوري ديگه خيلي اذيت نميشي

اگه بازي ميخواد بشين باهاش بازي كن تا لج نياره چون بعد لج كردن براش يه عادت ميشه

اگه بغل ميخواد بغلش كن و اگه ميتوني همون طور كارهات رو انجام بده و براش توضيح بده كه چقدر اين طوري سختت ميشه و بعد كم كم بزارش زمين

باور كن ديگه الان ميفهمه تو چي ميگي و چي ميخواي...

من قصد فضولي نداشتم فقط خواستم اگه ميتونم كمكي كرده باشم...




سلام...

عزیزم من اسمم محدثه ست...

عزیزم من میفهمم چی میگی چون منم مثه توام بعضی وقتا از زندگی کردن سیر میشم چون از وقتی حسنا اومده اصلا وقت اینکه به خودم برسم و ندارم...

منم مثه حسنا تو سالن و خالی کردم و چیزایی که براش خطر داره و بردم تو اتاق و در اتاق خودمم بستم ولی در اتاق حسنا همیشه بازه

یه مقدار از اسباب بازیهاشم ریختم تو اتاق یه مقدارشم اوردم تو حال ولی حسنا باشهون بازی نمیکنه همیشه چسبیده به من بعضی وقتا از اینکه نمیتونم کارام و انجام بدم خیلی عصبانی میشم ولی از یه طرف دلمم واسه حسنا میسوزه که تو خونه تنهاست و حوصلش سر میره جدیدا تو خونه که من و حسنا تنهایم کار نمیکنم که حسنا اذیتم نکنه.
خواهش میکنم عزیزم خوشحال شدم که باهام هم دردی کردی...
ایشالا این دوتا وروجکم زود بزرگ بشن و ماهم اعصابمون راحت بشه

معصوم/مامان جان جان فاطمه
22 مرداد 92 23:38
محدثه جون الان غذاي حسنا چيه؟چي ميدي بخوره؟روزي چند بار شير ميخوره؟به چي خيلي علاقه داره؟؟
راستي يه مجموعه اهنگ تصويري هست به اسمbest kids songs .خيلي شاد و قشنگه ببين ميتوني براي حسنا دانلود كني


عزیزم هرچی خودمون بخوریم به حسناهم میدم خداروشکر خوراکش خوبه..
حسنا به تبلیغات تلویزیون خیلی علاقه داره وبرنامه ی عمو پورنگ...
البته اونم اگه ببینه من کنارش نیستم میاد دنبالم و گریه میکنه
چشم حتما میرم نگاه میکنم
خداکنه خوشش بیاد
زهره مامانی مرسانا
23 مرداد 92 0:38
الهی واقعا راست میگید فکر میکنم هر مادری یه لحظه کوچولو از خود بی خود میشه و میخواد یه جوری عصبانیتشو خالی کنه همه هم اینو میدونن که مادرا عاشق بجه هاشونن . منم با مرسانا این مشکلات دارم ولی فعلا صبوری میکنم تا ببینم تا کی میتونم دخترکم دیر میخوابه با غرولند میخوابه جای تنگ و رو زمین نمیخوابه الان که تعطیلم خوبه ولی موفع مدرسه ها خدا میدونه . انشالله خدا خودش صبورمون میکنه چرا که مادر صبور و باحوصله بچه اروم و منطقی میتونه تربیت کنه

ایشالا خدا به همه ی مامانا صبر بده چون واقعا لازمه ی مادر بودنه...
منم بعضی وقتا که حسنا اذیتم میکنه سرش داد میزدم ولی الان 3 روزه که سعی میکنم سرش داد نزنم تا اعصاب خودمم راحت باشه
هروقت اعصابمو خورد میکنه باهاش بازی میکنم
ساراکوچولو
23 مرداد 92 9:52
آخه عزیزم حسنا جون...امروز نشستم به دردل های شما ومامان معصومه که دوست وبلاگی خودمم هم هست خوب گوش دادم...مامانی عزیز باید بگم منم حالی کمتراز شما نداشتم ازطرفی سارا تا هفت ماه حسابی شب وروزگریه میکرد وهرجامیزفتم کلی گریه وزاری واصلا تابه امروز که ازهشت ماهگی گریه هاش شکرخداکمترشده با هیچکس نمیره وفقط باپنج نفر که مامان من وبابایی خودم وبابایی خودش وزن داداشم فقط میره بقیه بیخیال ...همه متعجب هستن ساراچرااینطوریه..اما یک مادربایدصبرداشته باشه من ازطرفی پام دانشگاه وازطرفی سرکار وخانه داری میکردم ولی مامانم کمک حالم بود...یادمه وقتی پنج ماهش بود یک روزگریه هاش طوری زیاد شد که تواون روزفقط 3ساعت خوابیدوبقیه همه گریه بود..سرجانمازسجده کردم وتاتونستم پیش خداگریه کردم نه برای خودم فقط برای این میترسیدم که نکنه دخترم یک مریضی یک درد داخلی داره ولی من نمیدونم ...اینقدرپیش دکترهارفتم که نگو...اما یک سال گذشت وبه مرور زمان همه چیزدرست شد ویاداون روزهاکه میفتم خنده ام میادوحاضرم سارا شب وروز فضولی کنه ولی اونطورگریه نکنه...خلاصه مادری باصبرزیباست ...مامان معصومه جون راست میگه سعی کن باهاش بازی کنی وسرگرمش کنی ولی نزارلجبازی کنه..شرمنده زیادپرحرف کردم


چقدر خوبه که یکی هم درد ادم باشه
من هروقت با شوهرم میشینم از حسنا حرف میزنم که حسنا اذیتم میکنه همش میگه میدونم اذیت میکنه ولی تو خودت اعصلبتو خورد میکنی اصلا درکم نمیکنه ولی خودش 10دقیقه نمیتونه با شیطونیای حسنا بسازه
حسنا یه اخلاق بدی داره که دوس داره کل وقتمو کنارش باشم و باهاش بازی کنم اتفاقا یه روزم همینکارو کردم ولی بازم تا بلند میشدم گریه میشد
دیگه خودم موندم باهاش چیکار کنم
ساراکوچولو
23 مرداد 92 9:55
راستی دلم واسه دریا یک زره شده...ازموقع تولد سارا نیومدم چابهار...امابه زودی میام..وسارا با دریا آشنامیکنم..بوس واسه حسنا


اگه ساراجونم مثه حسناگلی خوشش بیاد خوبه...
درخدمتیم عزیزم...
مامی مهتا
23 مرداد 92 20:11
عزیییییییییییزم ...میدونی همه مامانها از این قضیه شکایت میکنن و فکر میکنن که بچه خودشون شیطون تره و بیشتر اذیت میکنه ... شاید روزهای اینچنینی رو تجربه کرده باشم روزهایی که جرات نداشتم حتی یک قدم از کنار مهتا تکون بخورم .... فقط توکل کن به خدا و آرامش داشته باش اگر میتونی حتی برای نیم ساعت حسنا رو بگذار پیش باباش و برای خودت بروبیرون فقط نیم ساعت تا انرژی داشته باشی برای ادامه کار ...این هم یادت باشه که برگیمیگفت ...این نیز بگذرد ...

من حسنا رو با بچه های دور و برم مقایسه میکنم میبینم حسنا از همه بدتره
بیشتر من از لجبازیش حرصم میگیره

پرهام ومامانش
23 مرداد 92 22:07
عسیسممممممم همه نی نی همین جورین ! حسنا که خوبشه
شکر که سالمه همین بسه



اره خدا روشکر که سالمه...
خدا به همه مامانا صبر بده
مهسا مامان نورا
24 مرداد 92 0:03
عزیزمی ما دوستهای جدیدیم خاله
مامان پریسا
24 مرداد 92 0:24
سلام محدثه جان... نمیخوام بترسونمت ولی حسنا هنوز راه نیفتاده و داری اینجور شکایت میکنی وای به حال چند وقت دیگه که به سلامتی راه میفته.... خیلی ها عقیده دارن تا وقتی نی نی راه نیفتاده مامان راحته وقتی بچه راه بیفته تازه اول مشکلاته
آتيلا جون و مامان شيما
24 مرداد 92 2:10
سلام عزيز دلم...
خوبي ماماني خسته...!؟
فداي خستگي هات...
اين روزها تو هر وبي ميرم ،ماماني رو ميبينم كه از دست وروجكش اشكش در اومده...
به اين نتيجه رسيدم كه بچه هاي اين دُر و زمونه شيطون و شلوغ تشريف دارن...
ي علت ديگه اش هم اين ميتونه باشه كه مادراي عصر حاضر تك و تنها بچه داري ميكنن و كمك دستي ندارن،بنابراين تمام بار مسئوليت و خستگيش به دوش ي نفرِ كه اونم كسي نيست جز مادرِ...
ايشاا... حسنا گلي خانوم بزرگ كه شد با موفقيت ها و خوشبختي هاش باعث افتخار و سر بلندي خودش و شما باشه و اينجوري بتونه خستگي رو از تنتون در كنه...
عكسهاشم كه مثه هميشه خيلي بامزه و نازه...
واسه اون عكسش كه زير مبل گير كرده و گريه ميكنه خيلي خنديدم...
آتيلا هم گاهي همينجوري ميشه...
عكس اول هم خيلي بامزه بود...
عكسهاي دريا هم خيلي خوشمل بود با اون مي مي هاش...
ماشاا...
ماماني براش اسپند دود كن...
ببوسش برام...

سلام
سلامت باشی عزیزم
اره الان همه ی مامانا از شیطونیای بچه هاشون مینالن..
منم چون تو این شهر تنهام واسم سخته تنهایی حسنا رو نگه دارم

مامان مونس ( امیرعلی و ایلیا دوقلوهای شیطون بلا )
24 مرداد 92 5:33
عزیز دلم ... شکر خدا که این شیطنتارو میبینی بعضیا حسرت 1 لحظه بغل کرون نینیشونودارن و نمیتونن ..
انگاری دخملای شما از پسرای من شیطون ترن
پسرای منم زیر میز میرن.بلنگوهای سبنمارو میندازن . از همه جا میرن بالا و واسه پایین اومدن گریه میکنن و کمک میخوان . وقتی کار میکنم حتی تو آشپزخونه یکیشون این پامو میگیره وامیسته یکی دیگشون اونیکی پامو . 2 تاییشونو باید باهم حمام ببرم و...
خودت تصور کن چی میشه دیگه تازه همدیگرم گاهی ن میزنن :-)
ولی باور کنید تمام اینها برای من جز لبخند و خنده هیچیز دیگه ای نداره و با هر نفسشون خداروشکر میکنم که هستن تا من این احساسارو داشته باشم .
وقتی بچه داری به داری محدثه جون
تنشون انشالله سالم باشه و بزرگ که شدن بفهمن ما برای چی و کی پیر شدیم
خیرشونو ببینیم واسمون بسه
راستی شما پست شمال ملرو ندیدیا محدثه جان .... من 2 تا پپست آپ کرده بودم



خداروشکر که حسنا رو دارم...
ولی بعضی وقتا که عصبیم میکرد سرش دادمیزدم اخه خیلی رو اعصابه...
نمیدونم شما که
2قلو داری چه جوری بزرگشون میکنی...
ولی من هروقت میام و عکسهای امیرعلی و ایلیا رو میبینم کلی میخندم...
مامان‏ ‏هستی‏ ‏شرین‏ ‏زبون
24 مرداد 92 14:34
فکر‏ ‏کنم‏ ‏بهشت‏ ‏یه‏ ‏جور‏ ‏خاص‏ ‏زیر‏ ‏پات‏ ‏باشه‏ ‏عزیزم‏ ‏....
خاله مطهره
24 مرداد 92 20:58
برو خصوصی
rasta
25 مرداد 92 0:32
سلام عزیزدلم دوست داشتم خاطره ی زایمانت رو بخونم من خیلی وحشت دارم.....خیلییییییی.... خدا به خیر کنه........ عزیزم ماشالا حسنا جون هر چه قدر بزرگ میشه ماشالا هزززززززار ماشالا خوشگل تر میشه چشم و ابروی بسیار زیبایی داره خوش بحالتون با این آب تنیا امیدوارم همیشه شششششااااااااد باشین مادر شدن خیلی سخته ...تازه شماهارو که میبینم به خودم میگم اینا تازه روزای خوبمه....
MIDWIFE
26 مرداد 92 10:05
دوست خوبم سلام ممنون که به وبلاگ "مباحث مامایی وکودکان"سرزدید ببخشید من مدتی به وبم نیامدم نظر شما را درباره ارسال خاطره زایمانی خواندم اگر می خواهید می توانید ان را به ادرس زیر یا تلگراف بزنید یا در قسمت نظرات عنوان نمایید.تا ببینیم این حسنا خانم در شکم مامانش هم همینطور شیطنت می کرده یا همه را جمع کرده تا الان اشک مامانی را دربیاورد.انشاءالله همیشه همینطورشاداب وسرحال باشد چون هیچ مادری طاقت دیدن فرزند بیحال وبی رمق خودرا ندارد بازهم بابت تاخیر ببخشید واما ادرس که درپست ثابت وبلاگ هم هست: http://midwife.niniweblog.com
مامان اهورا
26 مرداد 92 10:06
عزیزم اهورای منم خیلی شر درکت میکنم ولی کم کم خوووب میشن صبووور با ش
مامان الناز
26 مرداد 92 10:13
مامانی ایشاله که شیطونی های حسناجون زود تموم بشه ولی مامانی خودت را امده کن واسه وقتی که راه میافته بدی بچه های این سن اینه که هر چیزی که میبینن میخان ولی نمیشه دستشون داد واسه همین یا لجباز میشن یا مثل الناز من عصبی
مهشید مامان مهتا
26 مرداد 92 11:57
سلام مامان محدثه سلام حسنا جون شیطون بلا منو ببخشید اوضاع احوال من هم اگه بیشتر از شما نباشه کمتر هم نیست هر ب 2-3 روز آپ میشم اونم فرصت میکنم فقط نظراتم را بخونم و اگه شد پست جدید بزارم این گل ها هم برای حسنا جون
مامان مهدیس و ملیسا
26 مرداد 92 21:35
الهی فداش بشم منننننننننن خوش ب حالش ببین چه راحت تو آب میرههههههه اما ملیسای من عزیزمممممممممممممممم پتوش رو ببین آخه تو اون زیر مبل چی کار میکنی
خاله کمیل و کیان
27 مرداد 92 11:29
من یاد ندارم عوض کنم ملیحه گذاشته
مامان حنانه زهرا
27 مرداد 92 13:31
مامانی نگو که دخترمن 5ماهه واشکمو درمیاره.خیلی شیطون شده هرچیزیو میبینه دستشو میبره ومیخوادش.اینقد دیگه بغلش کردمو گردوندمش کمردردگرفتم چه میشه کرد مامانم میگه مثل خودمه منم مامانمواذیت کردم حسابی خدا دخملتو نگه داره که با وجود شیطنتاشون یه روز نمیشه بدون اونا زندگی کرد منم دیراپ مبکنم وبه زور وقت میکنم به وستام سر بزنم .پیش منم بیا خوشحال میشم خداییش چه ناز خوابیده عزیزم
مامان آنیلl
27 مرداد 92 14:06
سلام عزیزم خیلی متن زیبایی نوشتین عالی بود واقعا همینطوره مادر یعنی همین
مامان حنانه زهرا
27 مرداد 92 15:57
دشمنت شرمنده باشه عزیزم خیلی خوشحالم کردی
SaYa
27 مرداد 92 22:44
خصوصی گلم
نرگس
28 مرداد 92 13:42
سلام. خو بچه باید شیطونی کنه دیگه. به جاش وقتی بزرگ شد آروم میشه! من شنیدم میگن بچه ای که تو بچگی خیلی شیطونه بزرگ که شد آروم میشه. ولی خیلی جیگره. بوووووووووووس
خاله ی آریسا
28 مرداد 92 15:19
معلومه حسسسسسسسسسسسابی شیطونی میکنی عزیزم از همینجا بووووووووووووووووس برای حسنا کوچولومون
نرگس
28 مرداد 92 17:39
من 22 سالمه ترم هفت دانشگاهم. رشته شیمی کاربردی. راستی من لینکتون کردم.
عمه حدیث خوشگله
28 مرداد 92 17:47
چه پست غمناکی بود ، منم داشت گریه ام میگرفت نارحت نباش مامانی ، بچه اگه شیطونی نکنه ، بچگی نکرده !!! ولی دعا میکنم خدا صبرتون بده ، چون خواهرزاده ی خودم امیرعباس هم مثل حسناجونی بود... الان که یکم بزرگ شده یکم... وقت یکم از اذیت هاش کم شده
عمه حدیث خوشگله
28 مرداد 92 17:48
مامانی آپــــــــــــــــــم زودی بیا پیشمون
مینا مامان آیلین
28 مرداد 92 18:11
سلام دوستجونی من وای از دست این نی نی ها آیلینم عین حسنا گلی هروز اشک مامانشو در میاره ولی خودمونیم همینم شیرینه واسه همینه که من خیلی وقته وبلاگشو به روز نکردم بزار مثل آیلین راه بیوفته بعدش میبینمت مرسی که به وب ما سر میزنی فعلا بای
نرگس
28 مرداد 92 23:44
اااااا پس زود ازدواج کردی الان حس ترشیدگی بهم دست داد خو چیکار کنم هنوز شاهزاده با اسب سفید نیومده دنبالم
مامان سهند وسپهر
29 مرداد 92 7:52
سلام ماماني جون حسنا. خواهش ميكنم عزيزم نيازي به تشكر نبود . ولي خيلي خوش اومدي به وبلاگمون. آخي عزيزم خدارو شكر كه صيحيح و سالمه و شيطنت مي كنه خدار و هزاران بار شكر. ماماني كم كم اوضاع بهتر ميشه . به نظر من راه كه بيفته خيلي راحتتر ميشي. توي روروئك نميشينه ؟ الهي بگردم ماشالا خيلي با نمكه . شيطونيهاش كشته منو. ببوسش عزيزم.
مامان طاها
29 مرداد 92 10:38
چه شعر قشنگی خیلی قشنگ بود ماشالله به دختری با اینهمه انرژی.ماشالله.خدا حفظش کنه. مامانی اشک شوق بریز.بخند بخاطر اینکه دخترت سالمه و اینقدر برات شیطونی میکنی. میدونم سخته ولی اگه یه بار خدای نکرده مریض بشه قدر تک تک شیطونیهاشو میدونی. میدونم که کم میاری ولی میتونی
مامان سونیا
29 مرداد 92 23:10
مامان محمد و ساقی
29 مرداد 92 23:52
سلام عزیزم واسه چی حسنا اشکتو درآورد؟ خوب کوچیکه هنوز مطمئن باش خیلی خوب میشه.من با هر دوتاشون این مشکلات رو داشتم دوستی با شما باعث افتخارمه در ضمن لینک هم شدین خصوصی هم دارین
مامان سهند و سپهر
30 مرداد 92 10:58
ممنون خانمي منم لينكتون كردم. سخت ؟ سخت اما شيرين. گاهي واقعا سخته گاهي به شدت شيرين. الهي همه نيني ها صحيح و سالم بزرگ بشن و زير سايه پدر و مادر. ببوس حسنا گلي رو
مامانی هدیه
30 مرداد 92 12:40
ای جان مامانی غصه نخور هدیه هم خیلی اذیت می کرد اما هر روز داره خانوم تر می شه ایشالا همیشه سلامت باشه
مامان یاسمن و محمد پارسا
30 مرداد 92 14:09
الاهی شیطون بلا
مامان یاسمن و محمد پارسا
30 مرداد 92 18:13
خصوصی مامان
SaYa
30 مرداد 92 18:49
عزیزم رمز برات نزاشتم؟
حامد
30 مرداد 92 22:23
فک کنم این کاراش به خالش رفته
الهه(مامان یاسان)
31 مرداد 92 0:56
حسنا جونم تو و یاسان آخر ما رو پیر میکنید
صبا خاله ی آیسا
31 مرداد 92 14:11
خصوصی
مرجان مامان آران
31 مرداد 92 20:35
سلام عزیزم اخییی نازییییییی هزار ماشالااااااااا واقعا خستگی هم داره حق داری عزیزممم ایشالا همیشه تنتون سالم باشه عزیزم عکسا خیلی خوشگل بودددددددد
ليلي
6 شهریور 92 21:53
نه گلم نيومد...چيكارا ميكنيد با حسنا ؟