فضولی + یه اتفاق بد
فکر کنم من هردفعه که میام باید از شیطونیات و خرابکاریهات بنویسم.نی نی وبلاگم هنوز مشکل داره
عشقی باز میشه بیشتر وقتا که میبینم خوابی میام و میبینم باز نمیشه برام وقتی هم که تو بیداری میبینم
باز میشه ولی چه فایده مگه میزاری من باخیال راحت بنویسم؟!الانم که خوابیدی و من دارم استفاده میکنم.
1ماهه که خوابت بهم ریخته هر یک ساعت یا هر نیم ساعت پامیشی شیر میخوری و من نمیتونم بخوابم
وقتی توخونه تنهایی واسه شیر خوردن خیلی اذیتم میکنی دیگه تصمیم گرفتم عید از شیر بگیرمت...زوده
ولی خیلی اذیتم میکنی.
دیروز ظهرم واسه اولین بارتو اتاقت تنها خوابوندمت خداروشکر خوب بود و نترسیدی 2ساعت خوابیدی و بعدم ا
ومدی تو حال خوبیش اینه که وقتی از خواب پاشدی دیگه گریه نکردی اخه ظهرا که پیش خودم میخوابیدی
وقتی بیدار میشدی همش گریه میکردی.شب خیلی اذیتم میکنی واسه شیر خوردنت نمیتونم جدا ب
خوابونمت فعلا روزا جدا میخوابونمت که کم کم عادت کنی.
پنجشنبه یه اتفاق بدی واست افتاد که اشکم و دراورد.همیشه عادت داری بعد از اینکه میری دستشویی تا
من دستامو میشورم کنار در وایمیستی و دستت و لای در میزاری منم همیشه حواسم هست که دستت و
بردارم ولی اون شب اصلا حواسم به دستت نبود و درو بستم دست تو لای در شد منم متوجه نشدم دیدم در
بسته نشد باز کردم که دوباره ببندم یه دفعه دیدم جیغت رفت هوا سریع بغلت کرده و بابا هم خیلی ترسید و
اومد بفلت کرد و یکم باهات بازی کرد اصلا بغل من نمیومدی و همش بغل بابا بودی و به انگشتت نگاه
میکردی و میگفتی بــوبــــو.
اصلا نمیزاشتی دستتو چسب بزنیم دیگه وقتی دیدم دستتو به لباساتو به فرش میمالی به زود دستتو چسب
زدیم تا 1 ساعت بعدش که از بغل بابا پایین نمیومدی و سرتو گذاشته بودی روشونش و ناله میکردی من و بابا
دستت و بوس کردی و بعد دیدم خودتم هروقت میدی میگفتی بوبو و بوسش میکردی.
دیروز گذاشتمت تو کریرت و گذاشتمت جلوی تلویزیون که فیلم ببینی خیلی تعجب کردی نیم ساعت توش
نشسته بودی و نگاه میکردی بعدم که خسته شدی و پاشدی از توش
روزی که پای بابا بریده شده بود داشتیم پانسمان پاشو عوض میکردیم و تو نق میزدی برای چسب منم یه
تیکه دراوردم که بهت بدم سرگرم بشی که نخواستی زدم رو دهنت دیدم خوشت اومد بازم زدم خیلی خوشت
اومده بود و خودتم میخوندیدی.
اصلا حواسم نبود که صورتت مو داره و موقع دراوردن دردت میگیره ولی وقتی دراوردم هیچی نگفتی
ازوقتی که دیگه نمیتونی با ماشین لباسشویی کاری داشته باشی یه سرگرمی دیگه ای تو اشپزخونه واسه
خودت پیدا کردی تا چشم من و دور میبینی میری سراغ کابینت ها
و وقتی میبینی من اومدم پیشت در و میبندی
وقتی برات رو سرسره پتو میزارم که بازی کنی بعدش دلت واسه سرسر بازی تنگ میشه و میری که سر بخوری
داشتی بازی میکردی تا دیدی دارم ازت عکس میگیرم حواست پرت شد و افتادی پایین
.: تمام زندگی ما حسنا تا این لحظه ، 1 سال و 2 ماه و 23 روز و 16 ساعت و 16 دقیقه و 7 ثانیه سن دارد :.