مسافرت...
سلام به حسناگلی مامان...
تقریبا یه 15 روزی میشه که تو وبت مطلب نذاشتم که مقصرم خودتی بس که شیطونی...
2روز بعد تولد با عزیزجون اینا اومدیم خونشون بابایی مارو رسوند و خودش رفت و قراره فردا دوباره بیاد
همون روز اول سرماخوردی و خیلی اذیتم میکردی ولی بعد کم کم خوب شدی الانم که اینقدر بهت خوش
میگذره که دیگه بابایی رو فراموش کردی خیلی دختر بیمعرفتی هستی...
صبح که پامیشی با بابابزرگ میری تو حیاط و همونجا مشغول خرابکاری میشی و از منم یادی نمیکنی
آخرم به زور میارمت تو خونه.
عاشق بابابزرگی و همش باهاش بازی میکنی اینجاهم مشغول بازی با بابابزرگی
دیگه هرکی بره بیرون توهم زود بلند میشی که بری بیرون
کفشاتو هرجا ببینی میاری و نق میزنی که پات کنم و ببرمت بیرون به قول خودت تش بهت میگم کجا میگی د د
هرشب با دایی مهدی میریم بیرون که تو کیف کنی...
دیگه با همه دوست شدی و منم راحت شدم.....
1 ساعت پیش بردمت تو حیاط تا بازی کنی کف حیاط و شستم که زمین خنک بشه بعدم گذاشتم بازی
کنی دیگه دیدم هوا خیلی گرمه حالم داشت بهم میخورد اوردمت تو خونه البته به زور خیلی گریه کردی
لباساتم به زور عوض کردم دیگه همه چی زورکی شده
تمام زندگی ما حسنا تا این لحظه ، ١ سال و 15 روز و 20 ساعت و 5 دقیقه و 18 ثانیه سن دارد